
اینجانب در تاریخ بیست و پنجم ماه رمضان المبارک سال 1362 هجرى قمرى، در کلاگر محله جویبار در یک خانواده مذهبى به دنیا آمدم؛ بدین مناسبت نامم را رمضانعلى نهادند. بعد از پیروزى انقلاب اسلامى که شناسنامهها را تعویض و پیشوند و پسوند اسامى را حذف مىنمودند، در شناسنامه جدید على ثبت کردند. تاریخ تولد قید شده در شناسنامه ام، نهم تیرماه یکهزار و سیصد و بیست و دو مىباشد.
دوران کودکى و تحصیلات ابتدایى
پدرم مرحوم کربلایى شیخ غلامحسین و جدم مرحوم میرزا محمود، هر دو معلم قرآن و مکتبخانهدار بودند. این سنت حسنه در خانواده ما سابقهدار است، بدین لحاظ شهرت و نام فامیلى ما را معلمى نهادند.
چون پدرم مکتبخانهدار و معلم قرآن بود و من هم اولین پسر خانواده و مورد علاقه پدرم بودم، طبعاً در فضاى مکتبخانه رشد و زبان باز کردم. تا دوازده سالگى نزد پدر به خواندن و نوشتن فارسى و آموختن قرآن پرداختم. بخشى از مقدمات ادبیات عرب را نیز نزد مرحوم شیخ ابوالقاسم منتظرى فراگرفتم.
ورود به مدرسه دولتى
در سال 1334 با دادن امتحان ورودى به کلاس چهارم دبستان سعدى جویبار وارد شدم و در امتحانات نهایى پایان دوره شش ساله ابتدایى، بنده را نفر اول اعلام کردند.
مدرسه مرحوم حاج رضا خان و اساتید دلسوز آن
مرحوم علامه حاج شیخ مصطفى صدوقى مسئول و مدیر مدرسه مرحوم حاج رضا خان بود که با جدیت تمام و علاقه وافر و دلسوزى خیرخواهانه، بر تحصیل و تربیت طلاب مراقبت مىنمود. بیش از دو سال از حضور و تحصیلم در آن مدرسه نگذشته بود که پدرم دچار بیمارى سختى شد و پس از چندى، بر اثر همان بیمارى بدرود حیات گفت.
در ایام بیمارى پدر و همچنین چند سالى بعد از فوت او، امکان انتقال از سارى به قم یا مشهد برایم مقدور نبود و در مضیقه مالى قرار داشتیم. پس از فوت پدر، ریشسفیدان محل پیشنهاد دادند و اصرار داشتند که من جاى پدر بنشینم و مکتبخانه را اداره کنم، امّا این بار، دیگر خودم مصمم به ادامه تحصیل بودم و فردى را براى جانشینى پدر انتخاب کردم و آموزش هاى لازم را نسبت به او انجام دادم و خود، راهى همان مدرسه شدم. جمعاً هشت سال در سارى ماندم و از محضر اساتید آن ایام حضرات حجج حاج سید رضا سعادت و حاج شیخ محمد تقى نظرى و حاج شیخ عبدالوهاب خلردى استفاده نمودم. پس از آنکه کتاب هاى شرح لمعه و مباحث الفاظ قوانین الاصول را به پایان بردم، بر خروج از این مدرسه مصمم شدم.
تقدیر الهى مقدم بر تدبیر انسانى
پس از ازدواج، در سال 1344 عازم مشهد مقدس شدم. ابتدا براى خداحافظى خدمت حاج شیخ مصطفى صدوقى رسیدم. ایشان از تصمیم بنده استقبال نمود و مبلغ یکصد تومانِ آن ایام که پول کمى هم نبود، به عنوان خرج سفر در اختیارم گذاشت. پس از کسب رخصت از ایشان به محضر مرحوم حاج سید رضا سعادت شرفیاب شدم و عزم خود را به عرض ایشان رساندم، ولى ایشان بر خلاف انتظارم، صریح و محکم گفت: نه خیر! راضى نیستم، اگر زحمتى برایتان کشیدم، راضى نیستم شما به مشهد بروید!
ایشان ادامه داد و گفت اگر به مشهد بروید، ایام محرم و صفر و ماه مبارک رمضان براى منبر رفتن برمىگردید و بخشى از فرصت ایام تحصیلى را هم براى آماده کردن منبر مىگذارید، طبعاً کمسواد مىشوید! اگر مىخواهید درس بخوانید، باید بروید نجف. در آن لحظه اصلاً چنین تصورى در خاطر نداشتم، بنابراین گفتم ما طلبه مبتدى هستیم، وقت نجف رفتن ما نشده است!
ایشان فرمودند: چرا، اگر مىخواهید درس بخوانید، همین الان وقتش است بروید نجف. عرض کردم معلوم نیست بتوانیم گذرنامه دریافت کنم! گفتند: دوستى در تهران دارم، از او مىخواهم که برایتان گذرنامه دریافت کند و نامهاى به مرحوم آیةالله حاج شیخ بهاءالدین نورى نوشت. نامه را به تهران بردم و آن آقا هم پىگیرى کرد، ولى نتیجهاى نداشت. گفتند فعلاً صدور گذرنامه ممکن نیست! علت عدم صدور گذرنامه بعداً بیان خواهد شد.
به سارى برگشتم، تا به مرحوم سعادت اطلاع داده و راهى مشهد شوم، ولى ایشان دستبردار نبود ایشان که رحمت الهى بر او باد، گفته بود اگر عشق جوار امیرالمؤمنین در سر داشته باشید موفق مىشوید؛ «العبد یدبر و الله یقدر». بنابراین، براى یکى از دوستان خود در آبادان نامهاى نوشت که ایشان واسطه خیر شوند و راهنمایى کنند تا به صورت قاچاق به نجف برویم. بحمدالله همین اتفاق افتاد و به همراه عائله و بدون مشکل خاصى وارد نجف اشرف شدیم. شش سال بدون وقفه به تحصیلاتم ادامه دادم و تتمه سطح (رسائل، مکاسب، کفایه) را در محضر حضرات آیات مرحوم میرزا جواد آقا تبریزى؛ حاج شیخ مجتبى لنکرانى و آیةالله راستى کاشانى گذراندم. سه سال هم در درس خارج امام راحل؛ مرحوم حاج سید عبدالله شیرازى؛ آیةالله حاج سید محمد شاهرودى و مرحوم آقا میرزا باقر زنجانى حاضر شدم و در نهایت در قضیه تسفیر اجبارى ایرانیان، در بهمن ماه سال 1350 از نجف رانده شدیم.
کرامتى از مرحوم آیةالله حاج سید محمود شاهرودى
چهار سال از ورودم به نجف گذشته بود که پى در پى نامههایى مىرسید و از بى تابى والدهام حکایت داشت و اصرار داشت که برگردم و من هم در آن ایام هیچ علاقهاى براى برگشتن به ایران نداشتم؛ چون با توجه به شرایط سیاسى حاکم بر ایران، مطمئن بودم که اگر برگردم، دیگر براى مراجعت به نجف، موفق نخواهم شد، اما از نگرانى مادر هم بسیار آزرده و متحیر بودم که چه کنم!
در همان ایام بود که به آیةالله آقا سید جعفر کریمى عرض کردم: مادرم براى برگشتن من اصرار دارد. اگر به ایران باز گردم، ممکن است دیگر توفیق آمدن به نجف را نداشته باشم. من فعلاً مقلد آیةالله حاج سید محمود شاهرودى هستم، ولى تشخیص و تصمیم من این است که بعد از فوت ایشان، به آقاى خمینى رجوع کنم. شما به ایشان عرض کنید اگر مصلحت و مناسب مىدانند، اجازه تصدى و مداخله در امور حسبیه برایم صادر نمایند. فرداى آنروز حاج آقا کریمى دست خط مبارک امام راحل را به من داد، ولى همچنان متحیر و سرگردان بودم. یکباره به دلم افتاد که از مرجع تقلید خود کسب تکلیف کنم. همان شب به بیرونى منزل مرحوم آیةالله شاهرودى رفتم؛ از قضا آن لحظه مجلس ایشان نسبتاً خلوت بود. خدمتشان نشستم و مشکل خود را با ایشان در میان گذاشتم و گفتم علاقه به ماندن در نجف و ادامه تحصیل دارم، اما از نگرانى مادر رنج مىبرم و نمىدانم تکلیفم چیست؟ مقلد شما هستم، براى کسب تکلیف آمدم؟ اول فرمود: بابا اگر مىتوانى درس بخوانى بمان و اگر نمىتوانى درس بخوانى، برو مادرت را اذیت نکن! عرض کردم: آقا مشکلم دو تا شد! من که نمىتوانم تشخیص دهم درس خواندن من مىارزد که بمانم یا نمىارزد و باید برگردم!؟
ایشان مجدداً شروع به صحبت کرد، ماجراى نسبتاً طولانى از دوران حضور مرحوم حاج شیخ محمد کوهستانى در نجف را بیان کرد و فرمودند: ایشان هم مشکلى مشابه مشکل شما داشتند و ضمناً از کیفیت درس و بحثم جویا شده و در نهایت فرمودند: «بابا به مادرت نامه بنویس، بگو سید محمود به شما سلام مىرساند و مىگوید اجازه بدهد شما اینجا بمانید». من با خوشحالى از محضر ایشان مرخص شدم و همان شب نامهاى به مادرم نوشتم و پیغام آقاى شاهرودى را ذکر کردم و فرستادم، ولى قبل از رسیدن نامه من، اخویم به دستور مادر نامهاى نوشت و فرستاد و تصریح کرد که مادر دیگر آرام شده است و بى قرارى نمىکند و مىگوید: اگر مىخواهى به ماندنت در نجف ادامه دهى،بمان و نگران نباش! مادر با توکل به خدا صبر پیشه نموده است. بعد از مراجعت از نجف که خدمت مادر رسیدم، برایم تعریف کرد و گفت: پسرم آن ایام که بىتابى داشتم و براى برگشتنت اصرار مىنمودم، شبى در خواب دیدم که درب خانه ما را مىزنند، من رفتم درب را باز کنم، دیدم سید بزرگوار و پیرمردى پشت درب خانه ایستاده است. من خود را پشت درب گرفتم و تعارف کردم، بفرمایید، ولى ایشان از وارد شدن به منزل خوددارى مىکند و مىگوید: اگر دوست دارید ما مهمان شما باشیم، چرا اجازه نمىدهى پسرت پیش ما بماند. من خجالت کشیدم و گفتم شما صاحب اختیار هستید، اختیار بچهام با شما است. مادرم در ادامه گفت: پدرت را صدا مىزدم که بیاید میهمان رسیده است - توجه به فوت او نداشتم -، در همین اثناء از خواب بیدار شده و تصمیم گرفتم که صبر کنم و دیگر بىتابى ننمایم. این خواب، دقیقاً همان شبى بود که مرحوم آقاى شاهرودى گفته بود به مادرت سلام برسان و بگو اجازه دهد شما اینجا بمانید! از آن تاریخ به بعد با جدیت و علاقه بیشتر به درس و بحثم ادامه دادم و بحمدالله با ارائه جزوه اجتهادى در مسئله نجاست اهل کتاب به دریافت مدرک علمى اجتهادى از مرحوم حاج سید عبدالله شیرازى و حاج سید محمود شاهرودى موفق گشتم.
علاقهمندى و نزدیکى به امام
در قضیه انجمن هاى ایالتى و ولایتى و حذف سوگند به قرآن مجید براى نمایندگان مجلس، خصوصاً رفراندوم و انقلاب مسخره شاه و مردم که همه مراجع عظام تقلید با صدور بیانیهها و اعلامیهها، شرکت در آن را تحریم کرده بودند. در میان همه آن اعلامیهها، اعلامیههاى امام راحل بود که توجهام را بیشتر جلب مىکرد و بر همان اساس، دوست داشتم اعلامیه او را بیشتر به مردم برسانیم، ولى امکانات چاپ و تکثیر آنرا نداشتیم. آنچه از تهران و قم مىآمد، محدود بود. لذا گاهى به اتفاق یکى از دوستان طلبه (حاج شیخ على نقى ولىپور)، شب ها مىنشستیم و اعلامیه امام را به صورت دستنویس و به وسیله کاربن، تکثیر و منتشر مىکردیم. یکبار با روحانى کمسواد محل که به وسیله ژاندارمرى تحریک شده بود و مردم را به شرکت در رفراندوم تشویق مىکرد، درگیر شدم. به او گفتم: مراجع تقلید خصوصاً آقاى خمینى شرکت در انتخابات را تحریم کردند! او به همه مراجع توهین کرد و گفت: به آنان چه ربطى دارد که در اینگونه امور دخالت کنند و تعبیر زشتى بهکار برد که آنها نه سر پیازند و نه ته پیاز. گفتم: امام معصوم فرموده است: الراد علیهم کالراد علینا. تو با این کار و سخنت، مرتد شدى و او هم بههمان کیفیت به ژاندارمرى و ساواک گزارش کرد. به سبب این فعالیت ها تحت تعقیب ساواک قرار گرفتم. چند نفر مسلح براى دستگیرى من به منزلمان هجوم آوردند که خوشبختانه در آن لحظه در منزل نبودم. قصه را با استادم مرحوم صدوقى در میان گذاشتم. ایشان تأکید و تکلیف کرده بود که حتماً باید مدتى پنهان بشوى؛ چون صرفنظر از زندان و شکنجه، اگر شما را دستگیر کنند، حداقل کارى که مىکنند اعزام به سربازى است. لذا به امر او و با خرجى سفر که به من داد، مدتى در روستاى سِلَه بُن از توابع فیروزکوه، در منزل یکى از دوستان طلبهام (شیخ محمد حسن خضرى)، مخفى شدم تا قدرى اوضاع آرام شود و سپس به منطقه خود برگشتم.
پس از ورود به نجف
بر اساس همان روحیات، پس از ورود به نجف اشرف به منزل امام راحل تردد مىنمودم و در نماز جماعت ایشان که در مدرسه مرحوم آیةالله بروجردى تشکیل مىشد، شرکت مىنمودم. در آن روزگار تبعید و انزواى آن عبد صالح خدا که نزدیک شدن به او از دیدگاه هیأت حاکمه ایران و نظام ستمشاهى، جرم بوده است و رساله عملیه و عکس مبارک او در مخفىگاه ها نگهدارى مىشد و شرکتکنندگان در جلسات درس او همواره مورد تعقیب بودند، بحمدالله این توفیق نصیبم شده بود که سال ها از محضر پر فیض ایشان بهرهمند گردم و حداقل سه سال در دروس خارج مکاسب ایشان، شرکت نمایم؛ مخصوصاً در بحث هاى مربوط به ولایتفقیه و دورنماى حکومت اسلامى، حضور جدى و امیدوارانه داشتم و از ترس پىآمدهاى این نزدیکى و ارتباط با امام، شش سال گرماى تابستان نجف را که گاهى از مرز پنجاه درجه مىگذشت تحمل کردم و حتى یکبار هم به ایران مسافرت ننمودم، تا در قضیه اخراج دسته جمعى ایرانیان از عراق، از حوزه مبارکه نجف رانده شدیم.
براى اینکه شرایط سخت آن ایام را آیندگان بدانند، باید عرض کنم اىکاش مشکل فقط از ناحیه ساواک و نظام ستمشاهى مىبود. علاوه بر آن سختگیرى ها، سرزنش و ملامت بعضى از کجفهمان خودى، بسیار آزاردهنده بود. یکبار طلبهاى به من گفت: مىروید سیاست هاى انگلیسى را دریافت مىکنید! به او گفتم: مؤمن! یکبار هم که شده بیا بنشین و گوش کن اگر عقل و وجدانت قضاوت کرد که سیاست هاى انگلیسى و ضد اسلامى است، آنگاه ترک کن و هر چه مىخواهى بگو! فضا چنان فضایى بود، طبعاً پیدا است کسانى که در آن شرایط در نجف به درس، نماز جماعت و بیت مرحوم امامرحمه الله رفت و آمد داشتند، بر اساس علاقه و انگیزههاى اعتقادى بود و یا عامل دشمن بودند که براى نفوذ و کسب اطلاع و خبردهى مىآمدند؟ خوشبختانه بعد از پیروزى انقلاب همه چیز هویدا شد. عوامل نفوذى که تعدادشان بسیار اندک بودند، شناسایى و به مردم معرفى شدند. علاقهمندان هم پس از مراجعت به ایران مرتب تحت تعقیب و تعرض مأموران ساواک بودند؛ به همین سبب، چندین مرتبه بنده گرفتار شده و منزلم مورد تفتیش قرار گرفت تا سرنخ ارتباط با امام را مستند کنند. از قضا، عنایت الهى شامل حال مىشد و آنان ضمن بازداشت هاى موقت من، از دستیابى به اهدافشان کور مىشدند.
شهادت فرزندان
همراهى با انقلاب همواره مخطور بوده است؛ قبل از پیروزى، تعقیب و تنبیه از سوى نظام شاهنشاهى و بعد از پیروزى انقلاب، خطرات ناشى از عوامل استکبار و مزدوران منطقهاى آنان، از جمله ترور و ایجاد ناامنى ها و آشوب هاى داخلى و جنگ تحمیلى و اخیراً تهاجمات گسترده فرهنگى و تهدیدهاى آشکار دشمنان اسلام و مسلمین، بوده، هست و خواهد بود! ملت مقاوم و صبور ایران اسلامى در همه صحنهها مقاومت پیشه نمودند و براى راندن دشمنان از خاک مقدس میهن اسلامى، فرزندان رشید خود را بسیج نموده و به جبههها فرستادند و متحمل جانبازى و اسارت و شهادت فرزندان عزیز خود شدند! همراهى با این انقلاب بزرگ و این ملت غیور، ما را نیز به داغ عزیزانمان مبتلا ساخت و دو فرزند عزیزم را که هر دو در نجف اشرف به دنیا آمده بودند براى اعتلاى نظام اسلامى، تقدیم کردم. غلامعلى مقابل چشمم به شهادت رسید و غلامرضا در سه عملیات بزرگ شرکت کرده بود و در هر سه نوبت، جراحات سختى برداشته بود که پزشکان او را از کار افتاده اعلام کرده بودند، معذلک راهى جبهه شد و کنار دریاچه نمک فاو، روز هفتم محرم به شهادت رسید.
سابقه نمایندگى در مجلس شوراى اسلامى
در دوره پنجم مجلس به نمایندگى مردم شریف شهرستان هاى قائمشهر و سوادکوه و جویبار انتخاب شدم و عهدهدار وظیفه نایب رئیس اول کمیسیون اصل نود مجلس شدم و مسئولیت چندین هیأت تحقیق و تفحص از سوى نمایندگان مجلس شوراى اسلامى به اینجانب واگذار شد و بر حسب اعلام رسمى مرکز پژوهش هاى مجلس، به عنوان فعالترین نماینده مازندران معرفى شدم.
در همین دوره بود که با پىگیرى هاى مستمر، موفق شدم بخش جویبار را به شهرستان تبدیل و بعضى از کارهاى عمده و مهم را انجام دهم که در ذیل به اختصار اشاره مىکنم:
مسئولیت و کارهاى اجرایى
قبل از پیروزى انقلاب، تنها به تبلیغ و تدریس طلاب سرگرم بودم، ولى بعد از پیروزى انقلاب، ابتدا، مسئولیت هیأتى که براى پاکسازى دادگسترى مازندران تشکیل شده بود، برعهده بنده نهاده شد. بعدها در تأسیس سازمان تبلیغات اسلامى سارى و همچنین در تأسیس نهضت سوادآموزى حضور داشتم و به مدت دو سال هر دو نهاد را مدیریت نمودم. در دو نوبت؛ قبل و بعد از نمایندگى مجلس، جمعاً به مدت چهارده سال امامت جمعه جویبار را عهدهدار بودم و فعلاً قریب به پنج سال است که در جمع مؤمنین قائمشهرى نماز جمعه را اقامه مىکنم و با عنایت الهى و اعتماد مردم شریف مازندران به عضویت مجلس خبرگان رهبرى درآمدهام.