من محمد مهدی ربانی املشی در سال ۱۳۱۳، روز نیمه شعبان در یکی از محله های دور افتاده و مخروبه قم متولد شدم. پدرم روحانی و از افراد معروف به تقوا و فضیلت قم بود. در سنین کودکی مادرم را از دست دادم. دوران زندگیم را هموراه در قم گذراندم غیر از ایامی که در تبعید و یا زندان بودم. در موقع شروع تحصیلات ابتدائی پدرم مایل بود که در دبستانهای غیر دولتی درس بخوانم ولی چون از مکتب خانه ها نتیجه درستی عاید نشد، ناگزیر مرا به دبستان فرستاد.
دوره ابتدائی را در دبستان گذراندم و بعد وارد حوزه شدم. سطح را نزد اساتید حوزه و سطوح عالیه را خدمت اساتید بزرگ حوزه از جمله آیت الله منتظری خواندم. درس خارج را بیشتر از همه از خدمت امام استفاده کردم. در ضمن فقه را نیز خدمت ایشان آموختم؛ از دروس مرحوم آیت الله بروجرودی هم چندسالی استفاده کردم و بعد از تبعید حضرت امام، چند سال در درس مرحوم آیت الله منتظری خواندم. درس خارج را بیشتر از همه از خدمت امام استفاده کردم، در ضمن فقه را نیز خدمت ایشان آموختم؛ از دروس مرحوم آیت الله بروجردی هم چندسالی استفاده کردم و بعد از تبعید حضرت امام، چندسال در درس مرحوم آیت الله آقای سید محمد داماد شرکت کردم، تا این اواخر که دیگر کارم فقط مباحثه و تدریس بود. البته تحصیلات علوم دینی به این زودی پایان پذیر نیست و انسان هر قدر بخواهد ادامه بدهد، جا و راه دارد و از همه اینها می تواند استفاده کرده و بهره برداری کند ولی همانطور که گفتم تا چندسال قبل از اینکه از قم هجرت کنم، درس می رفتم و فقط سال های آخر درس نمی خواندم، نه اینکه تصور شود خود را از درس بی نیاز می دانستم، اینطور نبود، درسی را که مطابق ذوق و سلیقه ام باشد نمی دیدم لذا به مباحثه و تدریس اکتفا کردم. دوره های مقدماتی تأثیر چندانی در افکار ما نداشت و شاید ما از بعضی اساتید بیشتر مایۀ انقلابی داشتیم. یادم هست که روزی در مدرسه فیضیه با برادرمان جناب آقای هاشمی مباحثه شرح لمعه می کردیم، یکی از اساتید بزرگ هم که ما از نظر فکری او را قبول نداشتیم در مدرسه تدریس می کردند، صدای ما مقداری بلند بود که یکی از شاگردان ایشان آمدند و گفتند آقا درس می دهند. ما روی همان اختلاف فکری که با ایشان داشتیم به مباحثه خود ادامه دادیم با اینکه ایشان از اساتید بزرگ بودند و ما بچه طلبه ای بیشتر نبودیم. آقایانی که از نظر فکری برای ما خیلی مؤثر بودند حضرت امام و جناب آقای آیت الله منتظری بودند که استفاده زیادی از محضرشان کردیم و بسیار علاقمند بودی و همچنین جناب آقای مشکینی که از محضر ایشان هم بی بهره نبودیم.
از دوستان دوران دبستان کسی را بیاد ندارم جز اینکه یک بار وقتی در قم دستگیر شدم کسی از من بازجویی می کرد، از همکلاسی های خودم بود که من به یادش آوردم. یکبار هم جهت معالجه خانواده نزد شخصی رفتیم که او مرا شناخت و گفت ما همکلاس بودیم ولی او را بیاد نداشتم. از دوران طلبگی دوستان زیادی داشتم و نزدیکترین دوست من آقای هاشمی رفسنجانی بود، بعد از دوسال که از تحصیلاتمان گذشته بود همدیگر را پیدا کردیم و تا موقعی که در قم بودند که با ایشان نیز مباحثه هایی داشتیم که این آقایان از فضلای مدرسین برجسته حوزه قم هستند و امیدهای آینده می باشند.
ما از شاگردان امام بودیم و علت اینکه در بین همه مدرسین امام را انتخاب کرده بودیم، گذشته از فضل و کمال و فضیلت ایشان، روحیات شخص امام بود، پرخاشگری ها و مبارزات و افکار انقلابی ایشان بود که مارا جذب کرد. طبیعی است که ما از این جهت خودمان را به امام نزدیک می دانستیم و از شاگردان ایشان و در خدمت ایشان بودیم. روزهایی که می توانیم از نزدیک و در منزلشان از محضر ایشان استفاده کنیم، خدمتشان شرفیاب می شدیم. یک نوع سنخیت فکری داشتیم. بیاد دارم که در اوائل جوانی زمان مصدق بود و ما در آن موقع خیلی فعالیت نداشتم ولی در عین حال در مبارزات انتخابی دخالت می کردیم. در قم فردی بنام آقای رضوی که کاندید شده بود، این فرد جزء آزادی خواه ها بود و طرفدار آیت الله کاشانی و من شخصاً از ایشان طرفداری می کردم. بعضی از شبها به محل انتخابی ایشان می رفتم همچنین یادم هست موقعی که عده ای برای تحصن در جلوی منزل مصدق از قم به تهران می آمدند، من جزو کسانی بودم که به تهران آمدند. روشن است که از نظر فکری آماده بودم و روحیه ای مبارز و پرخاشگر داشتم. امام در سال ۴۱ مبارز علنی را شروع کردند، ما هم به امام نزدیک بودیم و از یاران ایشان بشمار می رفتیم، از آن سال به بعد من بعنوان یک شخص مبارز و فردی که در این زمینه ها فعالیت دارد، در حوزه شناخته شدم و این مبارزه تا پیروزی انقلاب ادامه داشت در اینجا باید بگویم که من بیشتر در مرحله پرخاشگری و افشاگری و کم و بیش دخالت در مبارزات مسلحانه فعالیت می کردم و تقریباً رهبری و هدایت بعضی از مبارزه ها را بر عهده داشتم که البته هیچ کدامشان مشخص نشد و ما از این نظر اتهامی پیدا نکردیم. در مجموع ۶ یا ۷ مرتبه به زندان رفتم البته هر دفعه چند ماه بیشتر طول نمی کشید، دوبار هم تبعید شدم و مدت هر تبعید سه سال بود. از تبعیدگاه های خود خاطرات فراوانی دارم، یادم هست در یکی از تبعیدگاه آنچنان غریب و از مردم منزوی بودم که گاه می گفتم کاش زندانی بودم که از این تبعید آسانتر است. چون مرا به جایی تبعید کرده بودند که از نظر آب و هوا بسیار سخت و دشوار بود، مردم آنجا هم بیگانه از انقلاب بودند و از من وحشت داشتند. مدت تبعید دوم هم سه سال بود ولی تمام نشد و الحمدلله مبارزات اوج گرفت و ما زودتر بازگشتیم و در تهران و قم مشغول انجام وظیفه شدیم. مواقعی هم که در زندان بودم، با خیلی از روحانیون با هم بودیم، بعضی از آنها ممکن است که هم اکنون ضد انقلاب باشند ولی نمی خواهم اسمشان را ببرم. با آنهائیکه هم سلول بودم، آقای ربانی شیرازی، آقای مفتح، آقای سرفرازی، آقای محمدجواد حجتی، آقای معادیخواه و آقای هادی خامنه ای را می توانم نام ببرم آقای منتظری و آقای هاشمی هم در زندان بودند ولی با هم نبودیم. آقای جنتی و اقای خزعلی هم در زندان ما بودند ولی هم سلول نبودیم. اینها کسانی هستند که در قم بودند و همه در جامعه مدرسین و مبارز بودند و با هم همکاری و هم فکری داشتیم، گرفتاریهایی نیز داشتیم و در زندان هایی با هم بودیم. در مبارزات سال ۴۲، اولین بار در کاشان دستگیر شدم، ماه محرم و اولین سالگرد ۱۵ خرداد بود و امام از زندان آزاد شده بودند و شخصاً مبارزات را رهبری می کردند و بنا داشتند آن سال ۱۵ خرداد را زنده کنند؛ به همین منظور افرادی برای انجام مسئولیتهای مبارزاتی به جاهای مختلف گسیل و اعزام شدند. از جمله امام به بنده دستور فرمودند که در کاشان باشم، بنده در کاشان بودم و روز سالگرد ۱۵ خرداد، ۱۲ محرم ماه سخنرانی جاد و تندی داشتم که توأم با افشاگری بود. این سخنرانی بقدری برای دولت و رژیم شاهنشاهی ناگوار بود که مهلت ندادند بنده از مجلس خارج شوم، یک مرتبه به من خبر دادند که اطراف مجلس را کاملاً محاصره کردند، حتی یادم هست که بالای نبر دیدم بعضی از ژاندارمها آنقدر عصبانی و ناراحت شده بودند که برای ارعاب من گلنگدن را می کشیدند یعنی همین جا می خواهیم تیر بزنیم ولی من می دانستم این کار را نمی کنند. ما پیه همه چیز را به خود مالیده بودیم و برای هرکاری آماده بودیم. حتی در آن مجلس که جمعیت فوق العاده زیاد بود به من پیشنهاد کردند که لباسهایتان را عوض کنید تا شمارا فرار دهیم ولی من زیر بار نرفتم و گفتم که این درست نیست من اینطور فرار کنم و در جلسه ماندم، وقتی از جلسه بیرون می آمدم همانجا از من پذیرائی و بدرقه کردند مرا به شهربانی کاشان بردند، یک شب در آنجا بودم که به قم و از قم به تهران منتقل شدم. این اولین عل حادی بد که در سنه ۴۲ انجام دادم، مدت زندانی بودنم چندماه بیشتر نبود ولی وقتی آزاد شدم، همان آش بود و همان کاسه و در مورد کاری که از دستم بر می آمد، کوتاه نمی آمدم. بعد از سال ۴۲ هم همانطور که گفتم مبارزات ما بیشتر جنبه افشاگری داشت و گاه و بی گاه در بعضی از کارهای مبارزات مسلحانه نیز دخالتهایی می کردم. دستوری می دادیم و تجویزی می کردیم، وسایل فراهم می نمودیم و حمایت مالی و تسلیحاتی و همچنین حمایت تبلیغاتی می کردیم. یکی از زندان های ما بخاطر مجاهدین بود (همین مجاهدینی که امروز اینطور نفاق آنها آشکار شده و اینطور اسلام و مسلمین از ناحیه آنها ضربه می بینند) جریان اینطور بود که عده ای از اولین رؤسای مجاهدین از جمله حنیف نژاد به اعدام محکوم شده بودند، ما تلاش زیادی کردیم و مرتب در این رابطه با علما و اساتید و مراجع تقلید رفت و آمد داشتیم بلکه بتوانیم او را از مرگ نجات دهیم. البته می دانستیم که فعالیت های ما تحت نظر است و در همین زمینه بود که مرا دستگیر کردند و زندانی شدم، چند روزی بود که در زندان عمومی بودم خبر دادند آنها را کشته اند؛ برای من خیلی موجب تأثر و تأسف شد که نتوانستیم آنها را از مرگ برهانیم. از این دستگیری خاطره ای دارم که هنوز برای من زنده ماندن است، بد نیست که در اینجا بازگو کنم:
« وقتی مرا دستگیر کردند، هنگامی که بطرف ماشین می رفتم تا سوار شوم، هفت هشت نفر آمده بودند و مرا بدرقه می کردند. یادم آمد که اعلامیه تند و شدیدی در جیبم هست- آن روز ها هم مشخص بود که اگر اعلامیه ای از کسی پیدا می کردند که در آن به شاه بد و بیراه نوشته شده سالها آن شخص را زندانی می کردند، اعلامیه را از جیبم در آوردم و وقتی می خواستم سوار ماشین شوم از دستم انداختم بطوری که مأمورین متوجه نشدند. بعدها که از زندان آزاد شدم شنیدم که پسرم به یاد داشته که چنین اعلامیه ای در جیب من است و از اینکه آنرا پیدا کنند خیلی ناراحت بوده، می دانست که وضع بدی پیش می آید صبح تا دم آنجائیکه من سوارماشین شده بودم آمده و اعلامیه را پیدا کرده بود و بسیار خوشحال که اسنادی در دست آنها نیافتاده است. البته وقتی محتویات جیب مرا در ساواک نگاه می کردند متوجه شدم که یکی از استفتاعاتی که نسبت به رؤسای مجاهدین از یکی از مراجع کرده بودیم و می خواستیم فتوا بگیریم که اینها مردان پاک و بافضیلتی هستند و نباید اعدام شوند در جیبم بود حتی این ساعتی که الان هست در جیبم بود وقتی در آوردند از من خواستند که پشت ساعت را باز کنم، من هم گفتم خودتان باز کنید و ساعت را کنار گذاشتند آنها به این درجه احتیاط می کردند. وقتی استفتا را از جیب من در آوردند پیش خود گفتم با این استفتا یقیناً محکومیت خیلی شدیداً پیدا خواهم کرد ولی نمی دانم چطور شد که در باز جویی کلمه ای راجع به آن از من نپرسیدند. عجب بود که آنها با آنهمه احتیاطی که می کردند و مقید بودند، چطور متوجه استفتا نشده اند. من اینرا جزو کرامتهای دوران زندگی خود می دانم که از ناحیه خداوند این لطف متوجه شد. می دانستم و می گفتم یقیناً لطف خاصی بوده و امداد غیبی که این نامه از نظر آنها مخفی ماند».
درباره وضع و چگونگی زندگی خود می توانم بگویم که وضع خانوادگی ما تعریف زیادی نداشت، در محله ای دور افتاده و در کوچه ای تنگ و تاریک منزلی داشتیم و وقتی از پدرم می پرسیدند که را منزل شما در این محله است و کسانی که به منزل ما رفت و آمد داشتند شکایت می کردند، پدرم می گفت :« اینجا القصی مدینه است». هنوز هم که هنوز است آن محلها به همان شکل سابق مانده و آن کوچه پس کوچه ها و خانه های مخروبه و محقر هیچ گونه تغییر نیافته است. با اینکه شهر قم خیلی عریض و طویل شده است و توسعه پیدا کرده ولی این توسعه هنوز به آنجا نرسیده است. ما در حدود ۲۵ سال در آنجا زندگی کردیم و وقتی پدرم به املش هجرت کردند، من روی جهاتی نتوانستم در آنجا زندگی کنم و در جای دیگر که نزدیک آنجا بود منزلی اجاره کردم که یکی دو اتاق داشت و در آنجا زندگی می کردم، پس از مدتی در خیابان صفائی خانه ای تهیه کرده و ساختم و تا زمانی که در قم بودم در آن منزل سکونت داشتم. پدرم یک روحانی بود و هیچ گونه در آمد شخصی نداشت، از درآمدهایی هم که روحانیون دیگر استفاده می کردند، بهره ای نداشت، ایشان اهل منبر نبودند و بسیار عفیف النفس و محترم که به هیچ وجه حاضر نبودند از کسی استفاده یا بهره ای ببرند. با اینکه شخص بسیار محترمی بودند و شناخته شده ولی با شهریه کم و مقداری با نماز استیجاری خواندن، زندگی خانواده را تأمین می کردند. من کمتر روحانی دیدم که این قدر عفیف النفس باشد و بتواند در زندگی تا این حد با مشکلات و فشارها دست و پنجه نرم کند. مدرسه ای که می رفتم کنار مسجد امام (پل کهنه قم) بود و من برای رفتن به مدرسه مدت زیادی در راه بودم. یادم هست وقتی پدرم از عتبات برگشته بودند، مدیر مدرسه ما چون با پدرم آشنایی داشت برای دیدن ایشان به منزل ما آمد، با تعجب از من پرسید: « شما از اینجا به مدرسه می آیید؟» گفتم بله، وضع مالی زندگی ما بقدری خراب بود که من زمستانها از کوچه های پر از گل و باران با گیوه ای که گیوه دوره کرده می گویند به مدرسه می رفتم و همیشه موقع برگشتن به منزل پاهایم پر از گل بود و مجبور بودم قبل از اینکه به اتاق بروم، پاهای خود را بشویم. باید اضافه کنم که من تا موقعی که پدرم در قم بودند، تحت سرپرستی ایشان و در منزل ایشان بودم و حتی بعد از متأهل شدن هم در منزل ایشان زندگی می کردیم، بعد از اینکه پدرم به املش هجرت کردند، من مستقل شدم، تقریباً ۲۴ یا ۲۵ سال داشتم. امرار معاش من یک مقدار مختصری پدرم کمک می کرد و سالی ۸۵۰ یا ۹۰۰ به من می داد، مقداری هم از حوزه شهریه داشتم که دریافت می کردم. من اهل منبر هم بودم و اکثراً با احساس وظیفه به منبر می رفتم و در آمد چندانی نداشتم، البته بی در آمد هم نبود. بطور کلی قناعت و بطور کامل اقتصاد خود را مراعات می کردیم تا محتاج نباشم.
مشوق من در ادامه تحصیلات علوم دینی بیش از همه خصوصیات پدرم بود که تأثیر زیادی بر من داشت فرد روحانی و متدین و بسیار پاکی بود و او تشخیص می داد که تحصیلات علوم دینی را دنبال کنم، آن روزها تصور پدرها این بود که اگر بچه ها تحصیلات جدید را ادامه دهند ممکن است نتوانند دین خود را حفظ کنند و لذا ایشان بعد از دوران ابتدائی اصرار داشتند و می گفتند : « برای دین تو وحشت دارم، دیگر نباید به تحصیلات جدید ادامه بدهی». و به بنده تکلیف کردند که مشغول تحصیلات علوم دینی بشوم. البته پیداست که فرزند یک روحانی طبعاً خودش هم بی علاقه نیست که در حوزه به تحصیلات علوم دینی بپردازد. من هم با تشویق پدرم تحصیلات علوم دینی را دنبال کردم.
من در ۱۸ سالگی ازدواج کردم، علتش هم این بود که پدرم شدیداً به من علاقه داشتند و چون من مادر نداشتم می خواستند که کمتر رنج زندگی را تحمل کنم و استقلالی پیدا کنم. همسرم از خانواده روحانی بودند و یکی از فامیلهای خودم (دختر دائی) می باشند، پدر ایشان هم روحانی بودند و گاهی به زندگی مادی ما کمک می کردند البته تا حدودی. من پنج فرزند دارم که عبارتند از چهار دختر و یک پسر یکی از دخترانم ازدواج کردند و پسرم تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته مهندسی تمام کرده و حدود دو سال است که در بندر بوشهر دوران سربازی را می گذراند. یکی از دخترانم که ازدواج کرده دانشجوی سال آخر است، بعد از پیروزی انقلاب همواره در خدمت انقلاب بود و در دبیرستانها تدریس می کرد، اینطور که شنیده ام امسال قرار است سرپرستی دبیرستانی را عهده دار شود.
قبل از اینکه پیامی به خانواده های شهدا بدهم، باید احساسات خیلی متواضعانه را حضور خانواده های شهدا تقدیم کنم. اینها هستند که بهترین عزیزانشان را برای انقلاب داده اند فرزندانشان درخت انقلاب را با خون پاکشان آبیاری کردند و می کنند. ما باید احترام زیادی قائل باشیم. سفارش نسیت به این خانواده هارا لازم نمی بینم، چون آنها را در حدی می بینم که متوجه همه جهات هستند. معمولاً آنها از خانواده های پاک و بافضیلت، از خانواده هایی که توانسته اند چنین جوانهایی را تربیت کنند و به اسلام و مسلمین تقدیم دارند. من خود را کوچکتر از آن می دانم که پیامی درباره آنها داشته باشم برای خالی نبودن عریضه عرض می کنم که خانواده های شهدا باید بیش از همه قدر انقلاب را بدانند برای اینکه این انقلاب با خون عزیزان آنها که عزیزان همه ما هستند، آبیاری شده است. آنها بیش از همه باید صبر و بردباری غال نشوند و خدای نکرده عملی خلاف وظیفه انجام ندهند. یقیناً آنها راه عزیزانشان را ادامه خواهند داد و باید در این راه خوب انجام وظیفه کنند. به وصیتنامه عزیزانشان مو به مو عمل کنند تا روح شاد آنها شادتر شود و خدای ناکرده ارواح پاک طیب طاهر آن شهدا آزردگی پیدا نکند.
وامابخشی منتخب وکوتاه ازوصیتنامه ایشان:
((با کمال تواضع وشرمندگی به همه مسئولین سفارش می کنم که خدای ناکرده برای پیشرفت کار از فرامین الهی و تقوی و فضیلت و درستی منحرف نشوند و تصور نکنند که به این طریق نمی توانیم پیروز شویم . بدانند که تنها سلاح پیشرفته ما اتکاء به خدا و اطاعت از فرمان اوست . اگر در کارها رضای او را نادیده بگیریم این بهترین سلاح خویشتن را کند ساخته ایم و به هر اندازه که از سبیل خدا منحرف شده ایم به همان اندازه به ثبات نظام جمهوری اسلامی لطمه وارد نموده ایم …))