آیتالله ابوالقاسم خزعلی به سال 1304 شمسی در شهرستان بروجرد دیده به جهان گشود. تا سن نزدیک ده سالگى را در زادگاهش سپری کرد. آنگاه به همراه پدر، مادر، جدّ و برخی دیگر از بستگان به مشهد مهاجرت کرد. بعدها بستگان وی به بروجرد برگشتند؛ ولی پدر، مادر، برادران، خواهران و خود او در مشهد ماندند.
در بروجرد به مکتبخانه سیّد جعفر شیرازی(ره) می رفت. وقتی به مشهد آمد در یکی از مدارس، آزمونی از او به عمل آمد و در کلاس چهارم مشغول به تحصیل شد و تا کلاس ششم ابتدایی را در مشهد گذراند. سپس بعضی از کلاسهای دبیرستان را شبانه خواند. پس از اتمام دوره دبیرستان مشغول به کار شد تا زمانی که رضاخان تبعید شد و زمینه ورود به حوزه علمیه به وجود آمد. شب ها مشغول تحصیل و روزها مشغول کار شد. کارِ او نوشتن فاکتورهای فروش و ثبت و ضبط اموال مغازه ای بود که لوازمِ کفش، مانند میخ، مقوّا و امثال اینها را در آنجا می فروختند. زندگی آیتالله خزعلی در حدّ زندگی مستضعفان بود و با رنجی که پدرش متحمّل می شد زندگی ساده ای را می گذرانید. در بروجرد که بود حتی برای تهیّه کاغذ مشکل داشت. معلّم او می گفت: یک ورق حلبی بیاورید و آن را چهار قسمت کنید یک طرف انشاء، یک طرف مشق و... بنویسید. به مشهد که رفتند در منزلی با یک اتاق، چهار ـ پنج نفری به سر می بردند. به همین دلیل، ابوالقاسم تصمیم گرفت مشغول کار شود. ویژگی خاصّ پدرش این بود اعتقادی راسخ به ولایت داشت. وقتی رضاخان مجالس عزاداری را تعطیل کرد، پدر او و دوستانش مقیّد بودند در روز عاشورا، زیارت عاشورا را بخوانند. ازاینرو، به بیابان می رفتند تا کسی متعرّض آنان نشود. ابوالقاسم هم از همان جا علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کرد و بعدها در پای منبر سیّدی والاقدر، نهجالبلاغه را یاد می گرفت و به واسطه بیان همین سیّد والاقدر بخش هایی از نهج البلاغه را که در همان سنین کودکی فرا گرفته بود، هنوز در خاطر داشت و گاه گاهی ذکر خیری از ایشان می کرد.
آیتالله خزعلی می گفت در مدرسه نوّاب چهار نفر در یک اتاق زندگی می کردیم و نام هر چهار نفر ما ابوالقاسم بود و آن چهار نفر عبارت بودیم از: خزعلى، صرّاف زاده، یگانه و جلالى.
آیتالله خزعلی وارد حوزه علمیّه مشهد شد و در مدرسه علمیّه نوّاب مشهد به تحصیل مشغول گردید. مقدّمات و ادبیّات را پیش اساتیدی چون آقای صدرزاده، آقاى خداىى دامغانی و مرحوم محقّق قوچانی خواند. همچنین لمعه، قوانین و معالم را نزد مرحوم حاج سیّد احمد یزدی تلمّذ نمود. رسائل، مکاسب و کفایه را نیز نزد مرحوم آیتالله هاشم قزوینی خواند و مقداری از بحث کفایه را نیز در خدمت شیخ مجتبی قزوینی تلمّذ نمود و نیز یک سال شب ها در درس خارج مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی که معلّم سطوح عالی بود حاضر گردید. پس از آن تصمیم گرفت تا در درس حضرت آیتالله العظمی بروجردی(ره) که آوازه ایشان در آن زمان در سراسر حوزه ها طنین افکن شده بود، شرکت کند؛ بدین منظور در سال 1324 شمسی وارد قم شد. به گفته آیتاللهخزعلی درس آیتالله العظمی بروجردی جذبه قوی ای داشت، خیلی منظّم و منقّح بود. ازاینرو، بسیاری از طلاّب مایل بودند در درس ایشان شرکت نمایند. آیتالله العظمی بروجردی(ره) هم درس فقه داشت و هم درس اصول که به گفته آیتالله خزعلی وی فقط در درس فقه مرحوم بروجردی شرکت می کرده است. آیتالله خزعلی می گوید:« در آنجا بود که من تواضع مرحوم امام و آقاى داماد را دیدم؛ چرا که منِ طلبه جوان و حضرت امام(ره) که خود از مدرّسان بزرگ حوزه بود و افرادی مانند او نیز در درس مرحوم بروجردی حاضر می شدیم».
ارتباط با آیه اللّه العظمی بروجردى
آیتالله خزعلی می گوید: «درس مرحوم بروجردی بسیار محقّقانه بود. بنده گاهی به صورت کتبی اشکال می کردم. از یادگاری هایی که از ایشان دارم این است که در درس استصحابِ متعارض، اشکالی مطرح کردم و به ایشان دادم. وی در جلسه بعد مطرح کردند و پاسخ دادند. از همان جا فهمیدم که ایشان شاگردپرور است. بعد کم کم فاصله بین من و او کم شد و مهر و محبّت او شامل حالم شد، اما از چیزهایی که خیلی مرا به مرحوم آیتالله العظمی بروجردی (ره) نزدیک کرد حادثه تبعید من در سال 1339شمسی به رفسنجان بود و به علّت تعرّضی که به شاه داشتم، تقریباً می خواستند حکم اعدام صحرایی برای من صادر کنند و بعضی از سرمایه داران رفسنجان هم مطلب را خیلی پر و بال داده بودند. من در مقابلشان ایستادم. آنان هم بر ضدّ من توطئه کردند و مرا به مدّت سه ماه به گناباد تبعید کردند. در این میان نامه ای برای آقای بروجردی نوشتم که من از نظر آب و هوا مشکلی ندارم و مدّت سه ماه هم برای من مهم نیست؛ ولى اینجا صوفی ها هستند و می خواهند با من ملاقات کنند و من از اینها ناراحت هستم، اگر یک جای بدآب و هوا باشد و سه ماه را به نه ماه تبدیل بکنند برای من بهتر است. آقای بروجردی خیلی متأثّر شدند و به دستگاه اشاره کردند و پس از آن شیخ مجتبی اراکی را به نمایندگی از خود به رفسنجان فرستادند و مسئله را حل کردند و قضیّه تمام شد. پس از پایان دوران تبعید آمدم خدمت آقای بروجردی و عذر خواستم، گفتند: نه کار برای خدا بوده و ان شاء اللّه نتیجه اش خوب است. مباشر ایشان گفت: آقای بروجردی یک شب به خاطر شما تب کرد. من خیلی ناراحت شدم و گفتم: من عذر می خواهم، در مقام زحمت دادن به شما نبودم. وظیفه ای بود که چیزی گفتم. گفت: نه طوری نیست. خاطرم هست وقتی مرا از خانه برای تبعید بیرون می بردند قرآن را باز کردم یکجا آیه منحصر به فردی در قرآن هست که با این قضیّه ما می خواند «« الَّذینَ أُخْرِجُوا مِنْ دِیارِهِمْ بِغَیْرِ حَقٍّ إِلاَّ أَنْ یَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِیَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ یُذْکَرُ فیهَا اسْمُ اللَّهِ کَثیراً وَ لَیَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ یَنْصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِیٌّ عَزیزٌ »». این آیه خیلی مرا دلگرم کرد و من در راه، الطاف خفیّه را آشکارا می دیدم. این جریان به گوش حضرت امام (ره) رسید، مرا خواست. با خود گفتم نکند ایشان بگوید: تو یک طلبه هستى، با شاه چکار دارى؟ ازاینرو، من هم خیلی مطالب را نگفتم، بلکه گفتم: چون اینان می خواستند بچّه ها را فاسد کنند، من هم وارد عمل شدم. دیدم که با رشادت فرمودند: نه، مایه ای در شما هست و این جریان تن به تن ما را با ایشان مرتبط کرد».
فعّالیّت های سیاسی و اجتماعی پیش از انقلاب
آیتالله خزعلی درباره مبارزات سیاسی و انقلابی خود در پیش از پیروزی انقلاب اسلامی می گوید: عادتم بر این بود که در برابر بدی ها ایستادگی می کردم و همچون پدرم روحیّه پرخاشگری داشتم. در منبر معمولاً چنین بودم. حتی پیش از انقلاب در آبادان اگر حرکت سویی انجام می شد، من فریاد می کشیدم. در آن زمان کمونیست ها هم فعّالیّت می کردند. صبح آمدم مدرسه، یکی از کمونیست ها گفت: شما به ما نسبت توده ای داده اید؟ گفتم: من نسبت ندادم، بلکه رئیس فرهنگ گفته است. او گفت: آنان باید بیرون بروند. در بین بحث، ناخواسته توهینی به حضرت نوح(ع) کرد. گفتم: روشن شد که توده اى هستى؛ زیرا اگر مسلمان بودی به پیغمبر توهین نمی کردى. سرانجام بعد از 24 ساعت آنجا را ترک کردند. این واقعه در حدود سال 1326 یا 1327شمسی رخ داد.
بعدها که قضیّه رفسنجان و تبعید شدنم پیش آمد، دیدم زمینه آماده شد. ازاینرو، گفتم اکنون که فریادگر بزرگی هست، پس باید مشغول فعّالیت شوم. لذا از روزی که امام را شناختم، همواره از او اشاره کردن و از ما به سر دویدن بود. و از این رو بود که فرمود: پیام مرا به علماى نجف آباد برسان و این زمانی است که هنوز نهضت شروع نشده بود. بنابراین، من خدا را بسیار شاکرم که از یک ماه پیش از نهضت تا شب آخر (14 خرداد 1368) در خدمت این مرد بوده ام. وقتی که نهضت شروع شد و امام(ره) را تبعید کردند و بعد از نه ماه و چند روز بازگشتند. دوستان گفتند: منبر بازگشت ایشان را شما به عهده بگیرید. خود امام هم اشاره اى کردند. رفتم خدمت امام ـ هجدهم فروردین ماه 1343 بود ـ. روزنامه اطلاعات نوشته بود: چون روحانیّت با دستگاه کنار آمد، ایشان را آزاد کردند. امام با آن روحیّه انقلابىاش فرمود: آیا می گویی مطلب دروغ است؟ اگر نگویی خودم از پاى منبر فریاد مىزنم و می گویم. گفتم: این که چیزی نیست، از این مهم تر را هم می گویم. شبی در فیضیّه جلسه اى تشکیل شد، آقایی قبل از من منبر رفت. موج جمعیّت، سیل آسا می آمد، آن بنده خدا نتوانست منبر را اداره کند، آمد پایین. با خود گفتم: با این جمعیّت که خود امام(ره) در آن حضور دارند، اگر نتوانم منبر را اداره کنم، براى امام خیلى بد می شود و مناسب نیست. ازاینرو، بر خدا توکّل کردم و به منبر رفتم. دیدم ابتدا باید این مردم را ساکت کرد. راهش چیست؟ پس از بیان بسماللّه و گفتن حمد، گفتم: الف ـ ب ـ پ ـ ت ـ ...، مردم ساکت شدند. نبض مجلس را گرفتم. بعد در باره ایشان گفتم: روزنامه اطلاعات مطالب کذبی را نوشته است که روحانیّت با دستگاه کنار آمده است! کدام روحانى؟ کدام روحانى می تواند با دستگاه کنار بیاید؟ امام نشسته بودند و گوش می دادند و دیدند که آن حرارت لازم را به خرج دادهام و هر چه بود با صراحت گفتم.
در بین سخنرانى، هوا بارانى شد. گفتم: اى باران! تو ببار، بدن ها را پاک کن و من هم می بارم و هر دو با هم جسم و جان را تمیز و طیّب می کنیم. از این منبر، امام(ره) خرسند شدند و این منبر، تاریخی شد. برخی گفتند: در زندان صدام که بودیم، این منبر را تکرار می کردیم. بعد امام (ره) فرمودند: تو و آقاى مشکینی و یک نفر دیگر همیشه باشید و من چون با امام خیلى خودمانی شده بودم، گفتم: اگر خواستید نفر پنجم را اضافه کنید که همسو باشیم با ما مشورت کنید. امام از این صراحت لهجه خیلى خوشحال شد و فرمود: من می خواهم که با من اینطور باشید؛ صریحاللّهجه باشید، مِنّ و مِنّ نکنید. وقتی که ایشان به مقام رهبری رسید باز با ایشان صحبت و مشورت داشتم.
زندان، تبعیدگاه و شهادت فرزند
ایشان درباره دوران زندان، تبعید و شهادت فرزند خویش می گوید: در طول دوران مبارزات، سه بار تبعید شدم و یک بار هم به زندان قزل قلعه رفتم. تبعید اوّلم به گناوه بود که سه سال طول کشید و بعد به دامغان و زابل تبعید شدم. در تبعید سوم که پنهان شدم تا دستگیر نشوم. در مخفیگاه، آیتالله خامنه اى به دیدنم آمد و با هم صحبت کردیم. در تبعید سوم وقتی که پسرم در قم به شهادت رسید، دیگر از اختفاء بیرون آمدم. رفقا گفتند: تو را دستگیر می کنند. گفتم: دستگیر کنند. اگر در تشییع جنازه شهید مرا بگیرند، اشکال ندارد و خدا توفیق داد در شهادت ایشان اشک نریختم. دوستان گفتند: گریه کن تا قدری آرام شوى. گفتم: نه ـ بحمداللّه ـ من آرامِ آرام هستم و این جمله به ذهنم آمد که به خدا اگر او با لباس دامادی می خواست به حجله برود، این قدر آرام نبودم که الاَن آرامش دارم. این حرف مرا در نامه اى به امام نوشتند و ایشان فرمودند: با این جمله پشت دشمن را شکست.
مادر شهید گفت: من می خواهم جنازه فرزندم را ببینم. گفتم: اگر قول بدهی که گریه نکنى، اشکال ندارد! قول داد و به قولش هم عمل کرد و بچّه را دید.
در زندان قزل قلعه که بودم مرحوم ربّانی شیرازی هم بود البته ایشان در زندان عمومی و من در سلّول انفرادی بودم.
یک بار اعلام کردند که می خواهند ایشان را آزاد کنند، البته نیرنگی در کار بود و او در جریان نبود وقتی که خود را آماده کرد و آمد بیرون، بلافاصله او را به سلّول انفرادی بردند که ایشان از این کار زشتشان بسیار عصبانی شد و دست به اعتصاب غذا زد. من با ایشان یک سلّول فاصله داشتم.
سلّولی که بنده در آن بودم بسیار کوچک بود (دو متر در دو متر بود) و یک ارمنی هم با من در آن سلّول بود.
خیلی با هم صحبت کردیم و بعد از مدتی اسلام آورد و بعد از چند روز به زندان عمومی منتقل شد. الاَن مسلمان خوبی است و هنوز هم به دیدن من مىآید. روزی زندانیان به یک توده اى حمله کردند و گفتند: شما آدم نیستید، اگر آدم بودید زندان نمی آمدید. من گفتم: حرفتان را بفهمید، آدم نیستید یعنی چه؟ موسی بن جعفر(ع) هم در زندان بود چرا نمی فهمید؟ گفت: با شما نبودم. گفتم: با هر که بودی باش، چرا به مردم توهین می کنید؟
وقتی از زندان آزاد شدم، فهمیدم که لذّت آزادی چقدر شیرین است! چون در زندان هر چه می گفتم: دست ما آلوده است، اجازه بدهید بروم بشویم، نگهبان می گفت: موقع وضو می شویى. تا این گرفتاری ها نباشد آدم آزادی را نمی فهمد. پس از آزادی از زندان به تدریس پرداختم و در باره مرجعیّت امام(ره) هر چه می آوردند امضاء می کردم. یک بار در اعلامیّهاى نوشتم: اعظم مسائل اسلام، نجات اسلام است و من در چهره این مرد؛ یعنی امام(ره) نجات اسلام را می بینم. ازاین رو، تقلید از ایشان مسلّم است. زمانی در اهواز، ده شب منبر داشتم که شب هفتم خیلی اوج گرفت. ساواک مرا احضار کرد. یک سرهنگِ خشن در مقابلم نشسته بود. سکوت کرده بود، من هم سکوت کردم. از ایشان مطلبی داشتم، با خود گفتم: باید این مطلب را به او یادآوری کنم. گفتم: شنیده ام که شما در اصفهان به مؤمنان سفارش کردهاید که با سادات و اهل علم خوش رفتار باشند! گفت: شما چرا این قدر شلوغ می کنید؟ گفتم: من منبری می روم که مردم می خواهند. گفت: نه، امشب باید از اهواز بروید. گفتم: هفت شب منبر رفته ام، سه شب دیگر هم اگر منبر بروم، رفتن من طبیعی خواهد شد؛ امّا اگر شما مرا می فرستید بازتاب آن با شماست. از من خوشش آمد، گفت: خوب مردم را تهییج می کنید! بعد گفت: چون می خواهی به مشهد بروى، می خواهم پول شما را بدهم. گفتم: من پول دارم. گفت: می خواهم در ثواب آن شرکت کنم. آمد پول در جیبم بگذارد، مچ او را گرفتم و گفتم: جناب سرهنگ! تا به حال یک شاهی از این پول ها را نگرفتهام و نخواهم گرفت. گفت: نه این براى رفتن شما به مشهد است. شما یک زیارت بخوانید براى ما. گفتم: پول خیر، من پول نمی گیرم، ولى براى شما زیارت می خوانم و شما هم دست از این کارها بکشید. پول را داخل کشوی میزش گذاشت. بعد گفت: پس شتر دیدی ندیدى. گفتم: من حرف هاى خودم را می زنم و از کسی نه پولى گرفته ام و نه خواهم گرفت. یک وقت در حرم امام رضا(ع) دیدم همان سرهنگ دست به پشت من زد و گفت: التماس دعا. به او گفتم: این قبر کیست؟ گفت: قبر حضرت رضا(ع). گفتم: در مورد این نهضت ملاحظه شیعیانش را بکن. گفت: چشم؛ چشمِ گرمی گفت. لذا اگر ما ایستادگی کنیم، اثر مثبت دارد.
حفظ قرآن و نهج البلاغه
آیتالله خزعلی، حافظ کل قرآن و نهج البلاغه بود. خود ایشان در این باره می گوید: چون ادبیّات عرب را بسیار خوب خوانده بودم و علاقه زیادی به قرآن داشتم، به حفظ قرآن روی آوردم، ولى به دلیل تراکم کارها گاهی برنامه حفظ را رها می کردم تا اینکه سرانجام چند سال پیش مصمّم شدم که کلّ قرآن را حفظ نمایم که ـ بحمداللّه ـ این توفیق حاصل شد و در مسابقات کشوری حفظ قرآن کریم، مقام اوّل را کسب کردم و نیز در مسابقه بین المللى رتبه دوم را به دست آوردم. بعدها دوستانی (دانشجویانی) از دانشگاه امام صادق(ع) آمدند و گفتند: با ما درباره حفظ قرآن، معاهده اى برقرار فرما. گفتم: حفظ قرآن از شما و حفظ نهج البلاغه از من و این را هم می دانید که کلمات نهجالبلاغه سخت تر از کلمات قرآن است. سرانجام با آنان عهد کردم که اگر شما برنده شدید، من شما را به حج می برم و اگر من برنده شدم، چون شما دانشجو هستید و درآمدتان کم است، هر نفر پنج هزار تومان به فقرا صدقه بدهید. خلاصه اینکه پس از دو سال یکی از آنان پانزده جزء و دیگری پنج جزء را حفظ کردند و من هم موفّق به حفظ کلّ نهج البلاغه شدم.
مسئولیت هاى پس از انقلاب
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران آیتالله خزعلی عهده دار مسئولیت های مختلفی در کشور شد. از جمله ایشان عضو مجلس خبرگان قانون اساسی و مجلس خبرگان رهبری بوده است. شنیدن گوشه ای از مسئولیت های ایشان از زبان خودشان شیرین است. آیتالله خزعلی می گوید: وقتی که حضرت امام به ایران تشریف آورد، من در اهواز بودم و سه شهر اهواز، آبادان و خرّمشهر را شبانه روز سرکشی می کردم و با مردم صحبت می کردم. مردم می خواستند در آنجا برخی نظامیان وابسته به حکومت پهلوی را بکشند؛ امّا من می خواستم امام بیاید و کار را تمام کند. ازاین رو، مواظب بودم و نمی توانستم این شهرها را ترک کنم. در یازدهم بهمن ماه به من تلفن کردند و گفتند: فردا امام می آید. شما بیا به عنوان پدر شهید صحبت کن. شهید مطهّری 35 دقیقه با من تلفنی صحبت کرد. طولانی ترین تلفنی که تا آن موقع داشتم! گفتم: من نمى توانم اینجا را رها کنم. اوضاع به هم می ریزد. درست است که دیدار امام و ملاقات اوّل، خیلی مورد علاقه من است؛ امّا چه کنم که سه شهر به هم می ریزد. به ایشان گفتم: براى من مشکل است، ولى ایشان خیلى اصرار کرد تا اینکه سرانجام امام آمد و من در 22 بهمن ماه به منزل امام مشرّف شدم و عرض کردم: «الحمداللّه الذی أذهب عنّا الحَزَن» و گفتم عذر می خواهم اگر دیر آمدم، علّت را گفتم. امام فرمود: می دانم، وظیفهات همان بوده که انجام دادی. خلاصه اظهار لطف و محبّت کردند. وقتی که حضرت امام بنده را براى عضویّت در شوراى نگهبان برگزید، عذر آوردم و براى بار دوم که تقاضا کردند، قبول کردم. امام فرمود: شما بیا، به آن کارهایت هم می رسى. گفتم: چشم. اما علت اینکه از شوراى نگهبان کنار کشیدم براى آن بود که در پایان عمر، چیزی درباره قرآن بنویسم، نکاتی را که کمتر در تفاسیر گفته شده است از خود قرآن و روایات استخراج کنم و به آنها بپردازم. لذا تنها اثری که از بنده به چاپ رسید، تفسیر سوره فاتحه الکتاب است. بر شعرهاى عینیّه ابن أبی الحدید درباره امیرالمؤمنین ـ که هشتاد و چند بیت است ـ نیز شرحی نوشتهام؛ ولی اکنون نمی دانم کجاست. همچنین درباره تنظیم آیات قرآن نیز تلاشهایی انجام دادهام که البته به اتمام نرسیده است.
زمانی اعضاى مجلس خبرگان قانون اساسى ـ در 25 یا 27 رمضان بود ـ خدمت امام رسیدند. ایشان مقداری صحبت و همه را ارشاد کردند. آن گاه پس از پایان جلسه به من فرمودند: تو بمان، آقاى بهشتی هم بماند. یکی ـ دو نفر دیگر هم بودند. نزد کسانی که داراى محورهاى عقیده اى مختلف بودند، نمی خواستند چیزی بگویند. به ما چند نفر فرمود: مواظب باشید درباره مِلک مردم. سفارش فرمودند که بی جهت کسی تعرّض به مال مردم نکند و هر کس به بهانه اینکه فلانى مستکبر است به اموال او دستبرد نزند و مورد تصرّف قرار ندهد. اگر کسی از راه شرعی مِلکی به دست آورده، هر قدر هم زیاد باشد کسی نمی تواند در آن تصرّف کند. امام می فرمود: من باید جواب خدا را بدهم. بحمداللّه قانون اساسی قوی ای تنظیم شد.
از دیگر کارهاى سیاسی من این است که در سه دوره مجلس خبرگان رهبری عضویّت داشتم و در کمیسیون تحقیق فعّالیت کردم.
ارتحال حضرت امام(ره) و اقدام مجلس خبرگان
آیتالله خزعلی در این باره می گوید: رحلت حضرت امام(ره) از دو جهت بسیار مهم بود؛ یکی به سبب رقم خوردن سرنوشت مردم و کشور؛ زیرا گرگهایی که از دیرزمان دهانشان را باز کرده بودند و منتظر چنین فرصتی بودند، ناامید شدند و تودهنی خوردند. چنانچه خدای ناکرده اقدام خبرگان برای انتخاب رهبری با تأخیر صورت می گرفت، احتمال هر خطری می رفت.
از سوی دیگر، غم و اندوه فقدان خود امام(ره) بود که فشار زیادی بر ما وارد می کرد. وقتی امام(ره) رحلت فرمود، مسئولان کشوری گردهم آمدند. آقاى هاشمی رفسنجانی نظرشان این بود که خوب است ما خبر رحلت حضرت امام(ره) را اعلام نکنیم، تا رهبر را انتخاب کنیم، آن گاه هر دو خبر را با هم اعلام کنیم که مردم دلسرد نشوند. اما نظریه آیتالله خامنه اى مناسب تر و مورد قبول تر به نظر رسید. ایشان فرمود: شما هر تصمیمی بگیرید بنده موافقم؛ لکن باید ابتدا به رادیوهاى بیگانه گوش داد و دید که آیا آنها از این واقعه خبر دارند یا نه؟ اگر اینها خبر را اعلام کنند و ما کتمان کنیم، آن موقع مردم می گویند ما خبر را از رادیوهاى بیگانه دریافت کردیم و سلب اعتماد خواهد شد. خلاصه اینکه ابتکار فکری خوبی به خرج داده شد و پیش از آنکه این خبرِ اندوه بار از طریق رادیوهاى خارج به گوش ملت ایران برسد، رادیوهاى داخلى، آن را مطرح کردند و این مشکلى بود که رفع شد؛ امّا مشکل بعدی انتخاب رهبر بود که آن هم با درایت اعضاى خبرگان و با هدایت هاى خداى متعال و عنایت امام زمان(عج)، این امر هم به نحو احسن انجام شد حضرت آیتالله خامنه ای ـ مدظله العالی ـ به رهبری انتخاب شدند و دلِ داغدار ملت مسلمان ایران و مستضعفان عالم تسکین یافت.
آیتالله ابوالقاسم خزعلی(ره) در تاریخ 25 شهریورماه سال 1394 در سن 90 سالگی به دیار باقی شتافت و پس از تشییع در تهران و مشهد در جوار ملکوتی حضرت علی بن موسی الرضا(ع) به خاک سپرده شد.